بارسفربستم دگراینجانمیمانم
بروعشق ازخداآموزنمیخواهم تورادیگربدان ازدام تورستم
خدايا فقط تو را مي خواهم..باور کرده ام که فقط تويي سنگ صبور حرف هايم. اون نمي دونه که با دل من چه کرده... نمي دونه که دلي رو اسير خودش کرده بارالها گويي تو تمام زيبايي هاي عالم را در چهره و کلام او نهاده بودي و داشتنش بزرگترين آرزويم در زندگي حالا که عاشقش شدم تو بگو چه کنم که تنهايم نگذارد... خدايا امشب به تو مي گويم چون تو تنها مونس تنهايي هايم هستي..
نظرات شما عزیزان:
مي ترسم از اينکه بگم دوسش دارم...
هنوز در باورم نيست که دل به اون دادم و اون شده همه هستي ام
روز هاي اول آشنايي را بياد مياورم آمدنش زيبا بود ...
واين گونه مرا اسير او کردي و دل کندن از او شد برايم محال
چگونه بگويم بدون او مي ميرم....او رفته و در باورم نيست نبودنش...
خود خوب مي دانم او مرا کودکي فرض کرد که نمي داند عشق چيست و براي عاشقي حرمتي قائل نمي باشد
مرا به بازي گرفت يا شايد....نمي دانم.....دگر هيچ نمي دانم.. اعتراف مي کنم نفسم به بودن او وابسته است
بعد رفتن او دگر اين نفس را هم نمي خواهم....حال تو بگو چه کنم ؟
بار خدايا دوست دارم مرا بفهمد حتي براي يه لحظه
Power By:
LoxBlog.Com |